معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب استپ اثر آنتون چخوف

معرفی کتاب استپ اثر آنتون چخوف

یک درشکه در جاده به سمت جلو حرکت میکند داخل درشکه دو نفر از ساکنان شهر اِن نشسته بودند یکی از آنها تاجر ایوان ایوانوویچ کارمیچوف و دیگری پدر کریستوفر سریسکی کشیش کلیسای سن نیکلاس ، ایوان سعی داشت چرت نزند و بسیار جدی بود اما پدر سریسکی بسیار آرام هر دو برای فروش پشم میرفتند و مسافر دیگر پسر ۹ ساله ای به نام ایگور روشگا بود او خواهر زاده ایوان است و برای ثبت نام به یک مدرسه خوب میرفت زیرا مادرش اولگا از ایوان خواسته بود.
درشکه از زندان ، کارخانه ها گذشت تا به قبرستان رسیدند بعد از آن کوره های آجر پزی قرار داشتند و بعد از آن شهر تمام شد و مزرعه ها شروع شد ایگور شروع به گریه کرد اما پدر او را دلداری داد و از فواید سواد صحبت کرد پسر دلش میخواست برگردد ایوان دایی پسر سواد را بیهوده میدانست و اعتقاد داشت عده کمی با سواد میتوانند پول به دست بیاورند و اعتقاد داشت: بهتر بود مثل من تاجر میشد.
ایگور بسیار غمگین بود زیرا باید از این به بعد تنها زندگی میکرد ، ایوان از درشکه ران میپرسد : به قطار میرسیم ؟ که ناگهان شش سگ به درشکه حمله میکنند درشکه ران سعی داشت با شلاق آنها دور کند اما سگ ها عصبانی شدند ایوان فریاد زد: چوپان سگ ها یت را جمع کن و بعد سوالاتی در مورد یک تاجر میپرسد.
آنها کنار جوی آب استراحت برای استراحت توقف کردند، پدرباز ایگور را نصیحت می کند و از گذشته خود که در کلیسا درس میخوانده گفت و اینکه معلم ها او را نخبه می گفتند و باز هم ایوان نیز سعی داشت درس و سواد را بی ارزش نشان دهد مانند این که به پدرگفت: مطمئنم بیشتر درس هایت را فراموش کردی.

 

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب پازل اقتصادی عشق اثر آنتوان چخوف

پازل اقتصادی عشق بر گرفته از سار از درخت پرید
آنتوان چخوف
مردی به دنبال جایی به نام سوکول نیکی می گردد و حسابی به زمین و آسمان بد می گوید او سعی دارد از خودروهای کنار خیابان کمک بگیرد یک خودرو می ایستد و می گوید توی سوکول نیکی ایستاده ای.
مرد ادامه میدهد خانه ی پترونا کجاست؟ مرد رانند شروع به خندیدن میکند و به مرد پیاده میگوید بچرخ و نوک دماغت را بگیر برو جلو خونه ی واروارا پترونا مقابل توست. واقعا آن عروسک منتظر توست عجب شکاری ؟ مراقب باش سار از درخت نپرد.
میخایل همان مرد با خود صحبت میکند ، یا مرگ یا زندگی عاشق پیشه و هوشیار وگرنه همه چیز را از دست میدهی. پازل رویاهایت آنجا نشسته.
واروارا پترونا با دیدن او خوشحال شده و فریاددمیزند:داشتم از دیدنتان نا امید می شدم چه طور توانستید دیر کنید و زن و مرد کلمات عاشقانه با هم رد و بدل میکنند.
واروارا باغ ییلاقی بسیار بزرگی دارد و میخایل سعی دارد نشان دهد که به لباس و مارک و تجملات علاقه ندارد اما با هر بار حرف زدن جملات درهمی به زبان میاورد ، دختر به او میگوید از احساسات بگوید، میخاییل نویسنده میگوید شما مرا گربه وار دوست دارید.
و بعد دختر میگوید احساسات شما نسبت به من چه ؟ اما مرد باز هم مبهم صحبت میکند صحبت به گل ها و مادرش و… میکشد ، اما باز هم دختر از میخائیل میخواهد سکوت را بشکنید و میخایل فریاد میزند: من شما رو دوست دارم حتی اگر تمام رمان ها را بخوانید به احساسات من نمی توانید پی ببرید.
ناگهان دختر اظهار میکند که حالش در حال بهم خوردن است و بر روی مرد استفراق میکند.

 

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب همسر و نقد همسر اثر آنتوان چخوف

معرفی کتاب همسر و نقد همسر اثر آنتوان چخوف

همسرم
نوشته آنتوان چخوف
ابتدا داستان از یک نامه شروع میشود موضوع آن در مورد دهقانان ده میباشد که کلیه زمین های خود را فروخته عازم ایالت تونکز شده اما پس برگشتند و هیچ چیز ندارد آنها بیمار و گرسنه هستند شورای ایالتی از کمک به آنها به بهانه ی اینکه آنها دیگر در سرشماری ما نیستند و مربوط تونگز میباشند سر پیچی میکنند و نامه از شخص گیرنده نامه کمک میخواست.
شخص گیرنده از گدای و دزدی دهقانان عصبانی بوده و سرش را بسیار شلوغ میداند وی بسیار ثروتمند است و از خانه بزرگ و ملکش میگوید و در مقابلش روستای استروف همان روستای فلاکت بار است.
اما شخص معتقد است او برای مطالعه ادبیات به ده آمده اما تنها اضطراب نسیبش شده ، اطرافیان خود را عقب افتاده مینامد و خود را مجبور میبیند به دهقانان کمک کند ، اما نمیداند نحوه کمک چه طور باشد نقد یا به شکل آذوقه .
شورای ولایتی را زالو مینامد که همیشه پول را مانند کیک میخورد باز فکر میکند کمیته تشکیل دهد اما این کمیته مهمانی و دردسر های خود را دارد، پس باید از خانواده خود کمک بگیرد مثلا معلم سرخانه پیر گذشته ، که گاهی او را نصیحت میکند و باز از زنش میگوید که به طبقه بالا رفته و هیچ کاری با او که همسر باشد ندارد.
شخص گوینده اعتقاد دارد زنش و خانواده زنش با پول او زندگی میکنند و به همین دلیل زن او را ترک نمی کند، اما گوینده از این موضوع خوشحال است وادامه میدهد تنها اگر به طور اتفاقی بر سر راه همسرش ناتالیا هم بربخورند سلام میکنند و از چیزهای جزی با هم صحبت میکنند.
فرد معتقد است دیگر عشقی نیست و او یعنی خودش غرق کار است اما باز میگوید بیشتر اوقات به صدایش گوش میدهم و حتی سوار شدنش به کالسکه را تماشا میکند و یا برگشتنش را از بیرون خوب نظارت میکند او زنش را ۲۷ ساله معرفی میکند. مرد آرزو دارد او و زنش زودتر پیر شوند.
باز ادامه میدهد که مباشر خبر آورده دهقانان برای سیر کردن شکم حیوانات به جان علف های بام ها افتاده اند زنش با خشم او را نگاه میکند اما مرد خود را ناتوان میبیند سپس تصمیم میگیرند از ایوان ایوانویچ کمک گیرند‌.
ایوان را در گذشته مردی فعال میدانستند اما حالا چاق و پیر بود ایوان به نزد آنها آمد مرد خوشرو شوخ طبع ،مردی که به جای دکمه بر روی لباسش قلاب دارد.
مرد گوینده به ایوان میگوید که دلش میخواهد به دهقانان کمک کند اما نمیداند چگونه این کار را انجام دهد و از او راهنمایی میخواهد و از همسرش هم ناتالیا تقاضا میکند در جلسه شرکت کند ایوان هم قبول میکند ناتالیا آراسته بود مرد تشخیص میدهد یا مهمانی میرود یا برای زنش مهمان میاید، مرد موضوع کمک را عنوان میکند اما ناتالیا چنان شانه بالا میندازد مثل اینکه آخر من چه بدانم.
مرد از سرعت عمل سخن میگوید و ایوان میگوید با قهر طبیعت نمی توان جنگید و او ناله میکند که زمین های خودش هم امسال محصول نداده و رعیت هایش را از سر دلسوزی در نزد خود نگاه داشته.
مرد میگوید بهتر است فهرستی از اعانه دهندگان تهیه کنیم ، بعد نون و علوفه را بین دهقانان تقسیم میکنیم وشما ایوان ایوانویچ محتاج های واقعی را پیدا ومواد را توزیع کنید ایوان هم قبول کرد.
مرد با خود فکر میکند با این پیرمرد چه کار میتوانم بکنم ، و ایوان پیر باز رعیت ها خود و گرسنگی آنها سخن میگوید، پیرمرد از دزدی که از مالکی شده سخن میگوید و آن ملاک را از سر وصدایی که به خاطر دو کیسه گندم به راه انداخته مسخره میکند مرد گوینده میگوید آن مالک من بودم و من طبق قانون با دزد رفتار کردم. ناتالیا سعی میکند قضیه را به اصطلاح ماست مالی کند با سخن ها قلمبه و سُلمبه و مرد گوینده هم با سخنان قلمبه به او جواب میدهد مرد از خواستن زنش به نزد خود پشیمان میشود.
ایوان از تاجری میگوید که حاضرنبوده به فقرا کمک کند مرد گوینده ادامه بحث را بیهوده میبیند ناتالیا زنش فورا اتاق را ترک کرده و ایوان هم به دنبالش ، هیچ کدام هم مرد گوینده را راهنمای نمی کنند، مرد از گرسنگی و بیماری میگوید اما ایوان از انتهای در میگوید خبری نیست سال دیگه اوضاع خوب میشود تا چه اندازه شما سخت گیر هستید انسان در کنار شما بسیار نا آرام است بروید به مسافرت اینجا چه کار میکنید!؟
مرد از دست همسرش عصبانیست زیرا ناتالیا او را درک نمی کند اما مرد به دنبال بهانه ایست که به دیدن زن برود ناتالیا نمی خواست با مرد صحبت کند و ایوان در نزد او بود و سعی داشت با نگه داشتن ایوان در نزد خود با شوهرش سخن نگوید.
مردی وارد اتاق میشود که شباهت به شماس ها داشته ولی او دکتر بود و می گوید: از سرما یخ کردم.
مرد ادامه میدهد با آنکه میدانستم ناتالیا دوست ندارد در اتاق باشم اما آنجا ماندم همسرش داکتر را به اتاق دیگر میخواهد مرد به دنبال آنها میرود و زنش میگوید به اتاق برگرد مرد بر می گردد و باز هم مهمان، مرد عصبانی پیش بینی میکند جنجال و دعواهای سختی در میان است و زنش باز به خارجه میرود.
مرد از خودش میپرسد چرا او را طلاق ندادم یا او مرا ترک نکردو باز هم مهمان تا ۱۲ شب مهمانی ، مرد اعتقاد دارد صاحبخانه منم ، اما جرات بهم زدن مهمانی را ندارد و با خود میگوید فردا به دیدن زنم نمی روم تا دعوا نشود.
مرد از خدمتکاربا خبر میشود که مهمان ها کسانی بودند که ناتالیا برای کمک به دهقانان آنها را جمع کرده و تا به حال پول بسیاری هم برای کمک به دهقانان به دست آورده نزدیک ۸۰۰۰ هزار روبل.
مرد فکر میکند بی خبر من ، زنم کمیته تشکیل داده پس تصمیم میگرد به سفر برود و از همه خلاص شود صبح با خبر میشود دزدها ی گندم هایش هم پیدا شده اما مرد عصبانیست، مرد به دنبال بهانه بود تا به دیدن ناتالیا برود و از او خداحافظی کندو ۵۰۰۰ هزار روبل به عنوان کمک به او بدهد.
اما زن قبول نمی کند و او را هیچکاره میداند و ادامه میدهد از من خواسته شده کمک جمع آوری کنم ، اما از شما نه ، مرد میگوید چه اشتباهی چه زنی را دوست میداشتم ، زن میگوید دو سال است با هم کاری نداریم و من به زنان گرسنه و آزادیشان حسادت میکنم و مجبور هستم نام نیک نداشته شما را حفظ کنم.

 

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب خانه ماتریونا اثر الکساندر سولژنیتسن

معرفی کتاب خانه ماتریونا اثر الکساندر سولژنیتسن

 

خانه ماتریونا ، سال ۱۹۶۳، روسیه
اثرآلکساندرایساپویچ سولژنیتسین نویسنده برنده جایزه نوبل در سال۱۹۷۰
راوی داستان جوانی به نام ایگناتیج در دوره حکومت کمونیست روسیه می باشد او به تازگی به روسیه برگشته و به دنبال کار است به طور مثال معلم ریاضی ، سرانجام او شغلی به عنوان معلم را در مکانی به نام ذغال سنگ ساز پیدا میکند.
در ایستگاه قطار به سمت جنگل های زغال سنگ سازی تنها بلیت رفت موجود است نه برگشت ، در این جنگل پر از لوکوموتیو های حمل ذغال دیده میشود و مردان مست ، در آن نزدیکی روستایی به نام تال نوا موجود بود که مرد جوان خواست در آنجا اتاقی بگیرد اما کسی اتاقی نداشت سرانجام خانه ماتریونا را پیدا کرد.
خانه ای بزرگ که زن ۶۰ ساله ای در آن تنها زندگی میکرد، زنی بیمار که ترجیح میداد تنها باشد زنی که هیچ حقوقی نمی گرفت و فقط به کمک اقوام زندگی میکرد، اما جوان سبک کلاسیک خانه را پسندید ، خانه ای پر از سوسک و موش با دیوارهایی از پنج لایه کاغذ دیواری و گربه ای لنگ.
جوان زندگی را در خانه کنار ماتریونا شروع میکند مانند دو قوم خونی، او در ادامه داستان از رابطه خود و ماتریونا و نوع غذا پختنش صحبت می کند ، جوان آنقدر به ماتریونا وابسته می شود که سعی دارد از او عکسی با دوربینش ثبت کند، همچنین از حق مستعمری پیرزن و نداشتن توانایی زن برای بدست آوردن آن سخن میزند.
جوان تصمیم میگیرد سهمیه ذغال سنگ خود را که از مدرسه میگرفت به پیرزن دهد تا زمستان را بتوانند طی کنند ، زیرا بیشتر ذغال سنگ این منطقه برای سهمیه کارمندان بوده بعد از آن جوان توضیح میدهد چه طور ذغال سنگ استخراج و برده میشد به خانه ها یا همان دزدی کردن ذغال سنگ و گشتن خانه ها و گرفتن زنان با کیسه های پر از ذغال سنگ.
جوان از نظم و کوشش ماتریونا در خانه صحبت می کند رسیدگی به تمام امور خانه ، در این زمان در روسیه حتی علف ها هم صاحب دارد حتی علف های کنار جاده ، در مزرعه های تعاونی حتی پیرزن ها هم باید در زمین زراعتی کار یا در کارخانه ها کار میکردند، ماتریونا هم باید از صبح زود به کار میرفت بدون دستمزد.
حتی پیرزن باید درزمین های همسایه ها هم کمک میبود و باید برای چوپان روستا هم در زمان نوبتش غذای خوبی تهیه میکرد پیرزن گاهی مریضی اش شدت میگرفت و اهالی روستا هم دکتر آوردن را شرم میدانستن ، اما کار پیرزن را سرحال میاورد.

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب موژیک ها اثر آنتوان چخوف

موژیک ها
سبک رئالیسم
اثر آنتوان چخوف
موژیک به معنای دهقان روسی
نیکلای در شهر در رستورانی به عنوان خدمتکار کار میکرد اما روزی به علت پا درد به زمین افتاد و دیگر نتوانست کار کند پس به ده خود برگشت احساس میکرد هم در خانه پدری خرج و مخارج کم است هم خیال آسوده ، اما چه خانه ی تنگ و تاریک و فرسوده ای .
همسرش اولگا و دخترش ساشا به خانه مخروبه و مگس ها خیره شده بودند فقر و فقر ، تمام سالمندها برای کار به مزرعه رفته بودند نیکلای و اولگا به زندگی در ده پی بردند خانه آنها از همه خانه فقیر تر و مخروبه تر بود.
نیکلای و اولگا به یاد روزهای خوب مسکو افتادن ، اما هوای ده پاک تر از مسکو بود ، در هنگام غروب خانواده نیکلای پدر و مادرپیر او و زن های برادر و تعداد زیادی بچه ها به خانه آمدند خانواده ای که نان سیاه را در آب میزدند و میخوردند نیکلای با خود گفت: چه اشتباهی .
کریاک برادرش و پدرش هم مدام زهر ماری میخوردند و سوسک ها بر روی همه چیز می دویدند صدای فریادی به گوش رسید شاید کریاک برادر نیکلای بود از فریاد دوباره ماریا همسر کریاک به گریه افتاد زیرا ماریا نمی خواست با شوهرش به جنگل برود.
ماریا درخواست کرد : به دادم برسید کریاک وارد شد و مشت محکمی نثار ماریا کرد پدر پیر تنها گفت ما مهمان داریم، زن برادردیگر نیکلای فیوکلا هم بی خیال بچه اش را تکان میداد که ناگهان کریاک ، نیکلای را دید و معذرت خواست و شروع به خوردن چای کرد ده لیوان ، بعد به خواب رفت خانواده هم آماده خوابیدن شدند ، ساشا روی زمین خوابید و اولگا با زن های دیگر به انبار رفت و بعد اولگا از کلفتی در مسکو شروع به تعریف کرد ماریا هم گفت تا به حال هیچ شهری را ندیده حتی دعای ای پدر آسمان هم را بلد نیست.

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب لولی سرمست اثر رسول پرویزی

معرفی کتاب  لولی سرمست
کتاب لولی سرمست به قلم رسول پرویزی در سال ۴۶ توسط انتشارات امیرکبیر به چاپ رسیده است..
رسول پرویزی از دنباله رو های داستان نویسی مدرن در ایران است . داستان های او ساده ،روان ، به دور از فوت و فن داستان نویسی غربی و از بطن جامعه و مردم خویش است.  هرچند که رسول پرویزی نتوانست همگام با دیگر بزرگان داستان نویسی نوین ایران چون  هدایت، چوبک، و بزرگ علوی گام بردارد اما داستان های او ارزش خواندن دارند .
داستان های کتاب لولی سرمست داستان هایی  ساده
و مربوط به جامعه خود هستند . عشق به شیراز و دلتنگی برای زیبایی شیراز کهن در داستان های رسول موج می زند.
اصلی ترین داستان این کتاب داستان لولی سرمست آست. داستان عشق عجیب یک جوان که تازه دخل و خرج زندگی را فهمیده و تازه می‌تواند خودش پول در بیاورد و به همین دلیل به رفقایش فخر می فروشد.
اما سرنوشت چیز دیگری برای او رقم می‌زند
دو موضوع دلاوری و غیرت و شهامت تنگستانی ها که خود رسول از مردم همان توابع است و عشق به شیراز و دلتنگی برای زیبایی شیراز کهن درون مایه های اصلی
داستان های رسول است .
اما حیف که رسول پرویزی عمری کوتاه داشت

 

برای خرید کتاب لولی سرمست نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید.

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب دماغ اثر نیکلای گوگل

کتاب دماغ ، طنز ، برگرفته از کتاب کامل نوشته های یک دیوانه
نوشته نیکلای گوگل نویسنده روس در سال ۱۸۳۶
مردی به نام ایوان که شغل سلمانی دارد با دست پاچه گی برای صبحانه خوردن آماده میشود که به یک بار در نان برشته خود یک دماغ پیدا میکند ، همسرش او را مقصر میداند زیرا معتقد است ایوان در هنگام اصلاح، دماغ مشتری ها را محکم میکشد همسر سریع ایوان را وادار میکند دماغ را از خانه بیرون ببرد ، ایوان متوجه میشود این دماغ ، دماغ یک آشناست دماغ متعلق به کابالیوف افسر ارزیاب است که خود را نیز سرگرد نیز میداند زن با داد و بی داد ایوان را از خانه بیرون میکند تا دماغ را سر به نیست کند ایوان بعد از تلاش بسیار دماغ را در رودخانه میاندازد از آن طرف کبالیوف از خواب بیدار شده و متوجه میشود دماغش بر روی صورتش نیست ، مرد بیچاره حیران و وحشت زده دستمالی روی جای خالی و صاف دماغش میگیرد و در حالی که میداند وظایف و کارهای مهمی برای انجام آن دارد مخصوصا گرفتن ترفیع ، که بدون صورت زیبا و جای خالی دماغ نمی شود ، در شهر به دنبال پیدا کردن دماغش به راه میافتد ناگهان دماغش را در لباس یونیفورم رسمی در بیرون کلیسایی قازان پیدایش می کند سعی دارد مودبانه دماغ خود را قانع کند که جزیی از وجودش است اما دماغ یونیفورم پوش قبول نمی کند و صحنه را ترک میکند کبالیوف دماغش را در جمعیت گم می کند ابتدا تصمیم می گیرد به اداره آگاهی رود اما پشیمان شده و تصمیم می گیرد .

 

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب جیمز و هولوی غول پیکر اثر رولد دال

کتاب جیمز و هولوی غول پیکردر سال ۱۹۶۱
نوشته رولد دال مشهورترین نویسنده در دهه ۴۰ و ۵۰ برای نوجوانان و بزرگسالان در انگلیس بود
جیمز پسری ست که پدر و مادرش را یک کرگدن که از باغ وحش فرار کرده ، درسته قورت داده بعد از آن جیمز در نزد دو عمه بدجنسش زندگی میکند عمه ها جیمز رو آزار میدهند و از او کار میکشند، یکی از روز ها جیمز که بسیار غمگین است.

در باغچه حیاط با پیرمردی با لباس سبز آشنا میشود، پیرمرد به او تخم های جادویی سبز رنگی به همراه یک دستور العمل خوردنی به اومیدهد، زیرا معتقد است با این کار مشکلات جیمز حل میشود اما جیمز به طور اتفاقی پاکت را بر روی زمین می اندازد و تخم ها سریع جذب زمین می شوند و فردای آن روز هلوی بسیار عظیم در حیاط خانه عمه ها پیدا میشود عمه ها ابتدا میخواهند هلو را بخورند ولی بعد تصمیم می گیرند که هلو را برای نمایش و پول به دست آوردند نگاه دارن ، شب هنگامی که نمایش هلو به پایان میرسد.

عمه ها جیمز را وادار می کنند که برود به حیاط و آنجا را تمیز کند جیمز که در تمام طول مدت نمایش در اتاقش زندانی بوده حالا گرسنه است اما عمه ها به این موضوع توجه نمی کنند .

 

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید

کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید – داستان‌هایی از نویسندگان معاصر روس – ترجمه آبتین گلکار
ادبیات روسیه به واسطه چهره‌هایی که در جهان مطرح ترینِ نویسندگان شناخته می‌شوند برای همگان دور از ذهن نیست. ادبیات روسیه با دارا بودن داستایوفسکی به تنهایی نیز برای تمام جهان کافیست. کتاب رفتیم بیرون سیگار بکشیم هفده سال طول کشید مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه نویسندگان روس است که در آن هفت نویسنده کمتر شناخته شده از ادبیات روس نه داستان را به مخاطبان پیشکش می کنند که هر کدام در نوع خود بسیار خاص و جذاب هستند. در دل این داستانها که انعکاس ها و نشانه هایی از جامعه روسیه و شرایط اجتماعی مردم آن پس از فروپاشی اتحاد شوروی دارند قهرمانانی از بین توده عامه مردم سربلند می‌کنند که پیش از این کمتر دیده شده اند. آنان افرادی هستند که در این داستان‌ها به مثابه قهرمان شناخته می شوند اما در جامعه بسیار روزمره تنها و سرشار از خشونت نهفته در میان مردم آواره و سرگردان راه می روند اما انگار در میان آن نامرئی باشند توجهی را به خود جلب نمی‌کنند.

معرفی داستان کوتاه
منتشر شده در

معرفی مجموعه داستان آن گوشه ی دنج سمت چپ اثر مهدی ربی

معرفی مجموعه داستان آن گوشه ی دنج سمت چپ اثر مهدی ربی
مهدی ربی نویسنده و مدرس حوزه داستان به راستی یکی از داناترین داستانگو های امروز در ایران است که برای این کتاب برنده مشترک نهمین دوره جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات به عنوان بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۸۶ شد. جهان تازه داستان مجموعه داستان هایی است که نشر چشمه آن را در اختیار مخاطبان و علاقه مندان قرار داده است و این کتاب که بیست و نهمین مورد از از مجموعه جهان تازه داستان است و یکی از برجسته ترین مجموعه های داستانی اخیر ایران است. در این کتاب داستان های آن گوشه دنج سمت چپ، مقبره، قربانی ابراهیم، ملیحه، مسیح، دوچرخه‌سوار، حالا میذاری بخوابم، دیگر هیچ چیز با اهمیتی وجود ندارد، میتونم دوباره ببینمت، زخم رقیب، چشم سیاهان کیستند، باد مخالف، و پل ها به چاپ رسیده‌اند. در ادامه بخشی کوتاه از داستان دوچرخه سوار را میخوانیم: