………………………………………………………………………………………..

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب سلاخ اثر زکریا هاشمی

دانلود کتاب سلاخ اثر زکریا هاشمی

 

سلاخ اثر زکریا هاشمی، یکی از شاخص‌ترین آثار ادبیات داستانی معاصر ایران است که به لایه‌های پنهان روان انسان و مسائل اجتماعی می‌پردازد. این کتاب با نثری ساده اما تأثیرگذار، داستانی پر از کشمکش‌های درونی و بیرونی را روایت می‌کند. محور اصلی داستان، رویارویی انسان با تضادهای اخلاقی و اجتماعی است که او را به مرز انتخاب‌های دشوار می‌کشاند.

خلاصه داستان

در “سلاخ”، هاشمی داستانی را روایت می‌کند که در شهری پر از تضادهای اجتماعی می‌گذرد. شخصیت اصلی داستان درگیر مشکلاتی است که از شرایط جامعه و روابط پیچیده انسانی نشأت می‌گیرد. در جریان داستان، مفهوم “سلاخی” نه تنها به معنای ظاهری، بلکه به عنوان نمادی از فروپاشی ارزش‌ها و جدال انسان با سرنوشت خود به تصویر کشیده می‌شود. این داستان با ساختاری روانشناختی، عمق بیشتری به بحران‌ها و چالش‌های انسان مدرن می‌بخشد.

تحلیل و بررسی

یکی از ویژگی‌های بارز “سلاخ”، توانایی نویسنده در خلق شخصیت‌هایی است که هر یک نماد بخشی از جامعه یا تضادهای درونی انسان هستند. روایت داستان، خواننده را به بررسی مفاهیمی چون جبر و اختیار، اخلاق و فساد، و هویت انسانی دعوت می‌کند.
زکریا هاشمی با انتخاب موضوعاتی چون روابط انسانی، بحران‌های روانی، و نابسامانی‌های اجتماعی، اثری ماندگار خلق کرده که همچنان برای خوانندگان امروز جذاب و تأمل‌برانگیز است.

نقاط قوت

شخصیت‌پردازی عمیق و باورپذیر

تمرکز بر جنبه‌های روانشناختی و اجتماعی زندگی انسان

روایتی ساده اما پرمعنا

 

چرا باید این کتاب را خواند؟

اگر به ادبیاتی علاقه دارید که در کنار روایت یک داستان جذاب، شما را به تأمل درباره چالش‌های درونی انسان و معضلات اجتماعی دعوت کند، “سلاخ” انتخابی ایده‌آل است. این کتاب تجربه‌ای منحصربه‌فرد از مواجهه با تلخی‌ها و واقعیت‌های زندگی را ارائه می‌دهد.

 

برای خرید کتاب سلاخ نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب مورخه: ادامه دائی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد

مؤخره دائی جان ناپلئون اثر ایرج پزشکزاد

 

 

 قبل از هرچیز باید نظر شخصی خودم را بعنوان مشاور کاراکتاب اعلام کنم به نظر من این کتاب اثر ایرج پزشکزاد نیست بلکه استفاده از داستان جذاب و پرطرفدار دایی جان ناپلئون میباشد.و یک نویسنده با قلمی متوسط و شاید گمنام از پایان باز این رمان استفاده کرده و ادامه رمان را نوشته است.(البته اگر این اثر با نام خالق اصلی باشد که دیگر کلاهبرداری و سواستفاده است)

چراکه بعید میدانم ایرج پزشکزاد از لحاظ حرفه ای و موفقیت چشمگیر رمان دایی جان ناپلئون دست به چنین ریسک بزرگی بزند.و سبک نوشتاری و قلم ضعیف بعید است از خالق رمان دایی جان باشد. و بعید است طی این همه سال نامی و یادی از این رمان نشده باشد.و اینکه در پایان رمان دایی جان ناپلئون ما با بخش مؤخره به معنی فرجام و پایان روبرویم که بدین معنی است نویسنده رمان را کاملا میبندد و پایان باز نداشته که بخواهد بعدتر ادامه دهد.

اگرچه تمامی سایتها مطمن نوشتن که نویسنده ایرج پزشکزاد است که باز براین باور توسط نام شهیر نویسنده قصد پرفروشی این اثر را دارند که این بسیار غلط است. و البته در ویکپدیا هیچ نامی از این اثر نیست. که البته من هیچ کدام رفرنس نمیدانم .و نظر شخصیم را بعنوان یک خواننده و طرفدار استاد پزشکزاد اعلام داشتم شاید منم اشتباه کنم. باشد که در زمان مناسب نام نویسنده اصلی را ذکر کنم.و شاید احتمال باشد خود پزشکزاد باشد که باز بنظر من بسیار بعید است.

حال شاید بگویید خوب چرا اثری که یقین ندارید نویسنده اش کیست معرفی و برای عرضه میگذارید. دلیل اصلیش علاقه من به  رمان دایی جان ناپلئون بود و مؤخره خود کتاب با حجم کم مرا سیراب نکرد همواره در ذهنم یک ادامه بیشتر را دنبال میکردم و شاید یک سرانجامی بهتر حداقل قدری کاملتر. که باز صدالبت استاد وقتی این سرانجام را کامل دانسته بیشک درست بوده. اما حس من به روایت مختلف از پایان این رمان این رمان حاضر را جذاب نمود.

و حتی معنی موخه را نمیفهمم که هدف چیست شاید همان مؤخره است که یک سایت اول این اشتباه برداشته و مابقی تکرار

 

 

برای خرید کتاب مورخه: ادامه دائی جان ناپلئون نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود کتاب به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان

دانلود کتاب جوی و دیوار و تشنه اثر ابراهیم گلستان

  بی شک رمان جوی و دیوار و تشنه یکی از داستان های معروف و محبوب ادبیات داستانی فارسی است و جز شاهکارهای ابراهیم گلستان است. در متن زیر بخشی از داستان را بعنوان نمونه آورده ام.

 

همه آن تابستان دلم به این خوش بود که عصرها از جلو خانه اش با دوچرخه بگذرم نامه های ما یکنواخت بود. اما این را امروز به یاد میآورم. هر روز میانگاشتم دردی تازه، شعله ای تازه از سینه ام بیرون ریخته است. روزی چند بار با حافظ فال میگرفتم یک روز تلفن خانه ما زنگ زد گوشی را برداشتم و هر چه گفتم ،هلو، کجائی جوابی، اصلا صدائی نشنیدم فردا در نامه خواندم که او بوده است که چون صدایم را شنیده تابش تمام شده خاموش مانده بوده است خودم را گول ،نمیزدم سخت عاشقش بودم اما حالت عشاق را نیز سخت به خود میبستم پیش از آفتاب به صحرا میزدم اما همینکه گرسنه ام میشد برمیگشتم.

در خانه که بودم میرفتم در اتاقم تنها، برای خود میگریستم بنا کردم به خواندن لامارتین فارسی شده رنه و آتالا را میپرستیدم بجای ماجرای کوچه سن دنی تپیدنهای دل در کوچه پلومه را میخواندم هزار بار قلبی در زیر سنگ را خواندم هزار بار برای گرازیلا اشک ریختم دلم میخواست فدائی عشق باشم و قربان هر چه عاشق است :بروم حجازی را میخواندم دشتی هنوز قصه عشقی نمینوشت بچه عاشق بودم و عجب نیست اگر متون متداول بچه عاشق ها را میخواندم. و برای نخستین بار یک شب خواب او را دیدم سحر گذشته بود و نسیم صبح آخر تابستان خنک بود و چشم که گشودم هنوز لذت بـوسـه بـود. میشد او را ببوسم؟

ای کاش میشد برایش نوشتم انگار کلیدی برای در بسته تمنایش فرستاده بودم نامه که برگشت یک لکه آبی بر حاشیه اش بود. لبان خود را با جوهر رنگ کرده بود و بر کاغذ نهاده بود و از من خواسته بود که آن را ببوسم و نقشی مانند آن از لبم برایش بفرستم نوشته بود نامه ات را خواندم گریه ام گرفت خطش را بوسیدم و خط که از اشک تر شد لبم را رنگین کرد که بر کاغذ اثر گذاشت و این چنین دریافتم که میتوان بوسه به نامه سپرد. دل من ریخت چشم بر خط های نازکی که از لبش مانده بود دوختم و تاب نمیآوردم که نقش را بر لب نفشارم مدرسه که باز شد هر روز صبح و هر روز ظهر و هر روز بعد از ظهر و هر روز عصر او را میدیدم. من ساعت نداشتم و او ساعت نداشت و با اینهمه حرکات ما چنان نظم گرفته بود که تنها به تفاوت چند قدم از یک نقطه میگذشتیم.

من از سرپیچ یک خیابان میگذشتم و میدیدم که او یا از دالان خانه شان بیرون میآمد، یا آمده است و اگر هنوز نیامده بود یک لحظه کند میکردم و میآمد. پیش از آن که نمیدیدمش یا کم میدیدمش دلم از آتش دیدارش میسوخت و اکنون که هر روز چند بار چشمان سیاه گود نشسته اش را شانه های لاغرش را قامت بلند و انگار بیمارش را و موهای سیاه تابدارش را میدیدم تاب دیدارش را نمیآوردم و طاقت اندیشه ندیدنش را نداشتم و با همه لرزه های تن و تپشهای دل و تنگیهای نفسم میخواستم با او تنها باشم و انگشتان در بازوانش بفشارم و بر گونه هایش بوسه زنم برایش نوشتم اگر نگذاری تنها ببینمت قهر میکنم در نامه اش نوشته بود از دست من بیمار شده است و گریسته است و آرزوی یک دم دیدارم را دارد اما چه جور؟ چگونه میشود تنها شد؟

ت کسی باشد که بتوانم برایش بگویم که عاشقم خواهرانم میدانستند اما نمیخواستم پیش آنها بگریم و بنالم و عالم عشقی که برای من ساخته شده بود، و خودم نیز در ساختنش دستی برده بودم گریستن و نالیدن میطلبید.

برای خرید کتاب جوی و دیوار و تشنه نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب اژدها اثر احمد احرار

دانلود کتاب اژدها اثر احمد احرار

 

 

 

بر سر کوره راهی که از جاده جدا می شد و در شکم جنگل می خرید دو سوار دهانه ی اسبها را کشیدند و یکی از آنها گفت: همین است … این راه به قریه میرود . سپس هرد و راه خود را به طرف قریه دنبال کردند زیر پایشان مهتاب فرشی نفره هام گسترده بود که اینجا و آنجا با نقشهایی از سنگریزهها، علفها و گلهای خود رو می درخشید . باد همهمه کنان از جنگل تاریک می گریخت و عطر ملایمی را در رهگذر مهتاب منتشر می ساخت عطری که از بهار مازندران مایه میگرفت و چون بخاری مرطوب در فضا موج می زد .

پاسی بر شب میگذشت و سواران که مقصد را نزدیک می دیدند از شتاب خویش کاسته بودند. آنها دو مرد بودند که یکی کلاه دوازده ترك سرخ رنگ بر سر و تهم تنه ی زریفت به تن و شمشیر مرصع بر کمر داشت و نشان می داد در دستگاه حکومت صاحب رتبه و موقعیت ممتازی است با آن که دومی نیز سر و وضعی آراسته داشت و دستاری که بر سر بسته بود. او را از زمره ی اهل فضل معرفی میکرد. به فاصله ی چند قدم عقب تر از رفیق همراه خود اسب میراند و بدین ترتیب در رعایت جانب وی میکوشید دیری نگذشت که دهکده با کورسوی چراغهای بی سوز از میان تاریکی نمود. سگها پارس کنان به استقبال مسافران ناشناس شتافتند و با سر و صدای خود مردان دهکده را از خانمها کشیدند بیرون کلاه سرخ دوازده ترك دستار زریعت جامه های فاخر و اسبانی که دم قرمز رنگشان حاکی بود به اصطبل شاهی تعلق دارند.

در همان برخورد اول اهالی دهکده را متوجه ساخت که با میهمانان برجسته ای سر و کار دارند از این به احترامات کافی معمول داشتند و بنا به اشاره ی مرد دستار آن دو را به خانه ی مولانا مراد بازند رای که در انتهای فربه واقع بود راهنمایی کردند. مولا نامراد، از منجمان نامی زمان و دانشمندی مشخصی به شمار می آمد که در دستگاه سلطنت شاه عباس دارای منزلت و اعتبار فراوان بود و در مسایل مهم طرف مشورت قرار می گرفت از این رو مردان برجستگی دربار صفوی ر آن گوشه ی دور افتاد می جنگل رفت و آمد داشتند و مولانا مراد نیز که گهگاه به پایتخت خوانده می شد و در ملازمت شهریار صفوی قرار می گرفت ، نیا اکثر امرای فرامان ر سران سپاه و رجال دربار و محارم و داشت. مراد برای استقبال از میهمانان خویش ا که مولانا عیسی خان فورجی باشی او را ملازمت می گشود ) در جهرمانی عیسی خان مردی کم حرف بود و د پرجوش که درد سنگاه سلطنت، منصب فورچی باشی داشت اما گذشته از این داماد شاه و از حیث تقرب و نزلت همیآیدی مردانی چون اعتماد الدوله ابليك آقاسی باشی به شمار می آمد.

این بود که مولا نا مراد انتظار ملاقات او را نداشت و می نامل دریافت که حاد تهی مهمی ، فورجی باشی را بدون ملاری و بدون تشریفات به آن گونه ی جنگل کشانیده است. به دعوت مولانا، میهمانان وارد منزل شدند و بعد از لحنی استرا مختصر ماکولی، عیسی جان لب به سخن گشود و گفت: ما خود به تواتر از مراتب دولتخواهی و اخلاصمندی تما حکایات و اشاراتی شیده بودیم و می دانستیم ی جهتی بوده که مرشد کامل شرف ملا زمت و بارداری در حق شما سایت داشتهاند در طول راه نیز که از بند می تا این قریه علی طریق می کردیم مولانا محمد علی تبلیع اوصاف آن جناب بیان داشت که مرید بر این مقدمه موجی حال را دریاب مهمی که موجب این سفر بوده است می برد و در معرض اطلاع با در امری همکلام می شویم لا رياست خاطر جمع مجلس خارج خواهد شد. هرچند که خدمت پادشاهان کردن مستقیم زبان ده رگام کشیدن و گوش است و اگر نگه داشتن امروز این سریر ستون گردن استوار نمی بود. مع هـ ، اقرار و تاکید همی مجلس که مصلحت مقتضی باشد از آن چه در اینجا می شود کلامی به خارج نشود نکند .

برای خرید کتاب اژدها نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب ترس و لرز اثر غلامحسین ساعدی

دانلود کتاب ترس و لرز اثر غلامحسین ساعدی 

 

 

زكريا ومحمد احمد علی تازه از در بابر گشته بودند و داشتند زورقه را به خشکی میکشیدند که پیکاب کهنه ای بی سروصدا پیچید و از پشت خرابه ها آمد بیرون ، به شیب ساحل که رسید ترمز کرد . راننده که مرد ریشولی بود سرش را از پنجره آورد بیرون، اول دریا و بعد آن دو تارا نگاه کرد . دو نفر دیگر بغل دستش نشسته بودند، هر دو مثل راننده خپله و چاق بودند و عينك به چشم داشتند .
کی ان آی
باشن .
محمد احمد علی آهسته گفت : « يا ارحم الراحمین ، اینا دیگه
زکریا گفت : « کارت نباشه ، نگاشون نکن ، هر کی میخوان
محمد احمد علی گفت : « مال این طرفانیسن، یه جور غريين، واسه
چی اومدهن این طرفا ؟
زکریا گفت : و حالا اومدهن ، دلشون خواسته و اومدهن ، تو که
نمی تونستی بگی نیان ، می تونستی ؟
محمد احمد علی گفت: دهمین جوری و ایستادن و ما را مییان. زکریا گفت : و بازم که از همه چی میترسی ، اگه خیلی هول
ورت داشته ، بزن به دریا و در رو.
محمد احمد علی گفت : و میگم زکریا ، ممکنه عرب باشن ؟ زکریا گفت: « عرب عرب باشن از کی تا حالا از غرب می ترسی آه محمد احمد علی گفت و نمی ترسم زکریا، از غرب نمی ترسم .
همین جوری میگم ..
ذکر یا گفت : و همین جوری هم نگو محمد احمد علی ، تروفتی
ترس ورت میداره، خیلی پرت و پلا میگی » محمد احمد علی در حالی که سینه زور له را گرفته بود و زور میزد گفت : و اهدا کنه که راهشونو بکشن برن، من حوصله شونو ندارم … پیکتاب بوق زد. زكريا ومحمد احمد علی دست از زورقه کشیدند و برگشتند طرف غریبه هار مرد چهل ساله ای که کاسکت نظامی به سر داشت. کله ات را از چادر عقب ماشین بیرون آورده بود و با حرکت دست آنها را صدا می کرد .

 

برای خرید کتاب ترس و لرز نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها اثر غلامحسین ساعدی

دانلود کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها اثر غلامحسین ساعدی

 

 

درست در لحظه آغاز سفر خبر آوردند که خداوندگار ما، الملك الناصر فرج برای بازدید دوباره تحف و هدایایی که به امر مبارکش برای امیر بزر رگ تاتارها میبردیم و هم برای تشویق و بدرقه ما در راه است و به زودی زود موکب مبارکش نزول اجلال خواهد فرمود خبر دمدمه های صبح به اردوگاه رسید ما که چادرها را برچیده بودیم و هدایا را بار اشتران کرده بودیم و میخواستیم پیش از این که آفتاب بالاتر بیاید به دره بعدی برسیم چاره ای نداشتیم که دوباره چادرها برافرازیم و بارها از پشت حیوانات بارکش زمین بگذاریم و به انتظار بنشینیم.

ظهر تازه رو شده بود که گروه کثیری سوار دیدیم که گرد و خاک کنان از بالای تپه روبه رو به طرف ما سرازیر شدند، ما همه سراسیمه برخاستیم، دشداشه ها را از گرد و خاک بیابان تکاندیم و با عجله برای پیشواز شتافتیم. آن گروه عده ای از خدمه بودند که زودتر آمده بودند، تا سایبان شایسته ای برای سلطان برپا کنند تخت و تکیه گاهی ترتیب دهند، شربت آلات خنک مهیا سازند و کارها را چنان نظم دهند که خستگی بر تن خداوندگار نماند آنها خبر دادند که سلطان تا اقامتگاه ما فاصله چندانی ندارد و به زودی با عده ای از علما و بزرگان فراخواهد رسید و خبر دادند که غرض سلطان از تحمل رنج راه عنایت و موهبتی است در حق ما که راه بسیار درازی را در پیش داریم و از دریاهای طوفانی و از بیابانهای بی جاده و از شهرهای گمنام و ناشناخته ای خواهیم گذشت. و همچنین خبر دادند که سلطان بزرگ هدایای تازه دیگری با خود به همراه دارد که دیدن آنها برای امیر تاتار مایه شگفتی بسیار خواهد بود هدایایی که امیر تاثار هر چند دریاها در نوردیده بیابانها زیر سم اسب سابیده، اما نام و نشانی از آنها نشنیده است.

ساعتی بعد همه چیز مهیا شد و ما در سایه چادرها چشم به همان تپه ای دوخته بودیم که گروه خادمین پیدا شده بودند. لهيب سوزان آتش تخته سنگها را به شدت گداخته بود، بی آن که بادی هر چند گرم گاه به گاه بوزد و عرق بر تنها خشک کند و دریاچه سراب در انتهای دره چنان موجهای ریزی بر می داشت که نه تنها ،آدمیان بلکه حیوانات را نیز به شدت وسوسه می کرد. تندتند قدح دست به دست می گرداندیم تا از تشنگی کاذب رها بشویم که نمی شدیم. چند ساعتی این چنین گذراندیم. آفتاب که کج شد گروه عظیمی بالای تپه پیدا شدند و ما از دور سلطان را دیدیم که سوار بر اسب سفیدی پیش میآمد و دو سوار دیگر از دو طرف چتر بزرگی را بالاسرش باز کرده بودند. پای تپه همه دست به سینه صف بستیم وقتی موکب سلطان نزدیک شد ابتدا همه تا زانو خم شدیم و بعد به خاک افتادیم و پیشانی به شنهای داغ نزدیک کردیم و برخاستیم.

بعد سلطان، ردیف بزرگان بودند همه مکلا که عر قریزان پیش می آمدند و هر کدام از آنها قمقمه ای آب به دست داشتند که گاه جرعه ای غرغره می کردند و گاه مشتی به صورت میزدند و بادبزنی از لیف خرما با طناب به گردن آویخته بودند که هر چندگاه یکبار بی اراده به دست می گرفتند، چنان تند خود را باد میزدند که نگار آتشی در حال خاموش شدن است. پشت سر ،بزرگان علما ،بودند همه عمامه بر سر پیر و ،جوان با لباده ای گشاد سوار بر شترهای پیر و جوان و هر کدام کتاب بزرگی را به ترک مرکوب بسته بودند، و باز قمقمه ای آب در دست چپ و تکه ای کتان خیس در دست راست که سر و صورت و گردن خود را می مالیدند و گاه جرعه ای آب قورت میدادند و آنگاه با دهان نیمه باز له له زنان نفس میکشیدند. پشت سر علما شش شتر مرغ بزرگ با بالهای قد کشیده و چشمان گرد متعجب راه می آمدند و در میان آنها زرافه جوانی بود با گردن باریک و بلند و چشمهای درشت سیاه و شاخهای کوچک کرکدار که انگار تازه از باغی پرگل بیرون آمده و گرده گلها نه تنها شاخهایش که حتی پوزه اش را نیز آلوده است.

 

برای خرید کتاب کاروان سفیران خدیو مصر به دربار تاتارها  نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب شیوا : یک داستان_دانش اثر شهرنوش پارسی پور

دانلود کتاب شیوا : یک داستان_دانش اثر شهرنوش پارسی پور

 

اواخر پائیز سال ۱۳۷۶ مطابق با سال ۱۹۹۷ میلادی بود در شهر برکلی در امریکا زندگی میکردم
شامم را حاضر کرده بودم تا بخورم و خیال داشتم همانند همیشه دو ساعتی بعد از شام راه بروم و فکر کنم در اندیشه نوشتن رمانی بودم طبیعتاً به عنوان یک نویسنده ایرانی خیال داشتم رمانم را برای خوانندگان ایرانی بنویسم فکرم این بود که رمان را به گونه ای بنویسم که در ایران و در جو سانسور غیر عادی آن امکان چاپ داشته باشد اما هر چه میاندیشیدم موضوعی به یادم نمی رسید. داستانهای عشقی ممنوع بود نمی شد درباره گمانهای سیاسی نوشت نوشتن درباره گمانهای اقتصادی مسئله برانگیز میشد و اگر به موضوعهای تاریخی میپرداختم میباید همه چیز را درز بگیرم دهها نگاشتگاری به برگمانم رسیده بود اما به دلیلهای بالا و دلیلهای دیگر غیر قابل چاپ بود چنین به نظرم می رسید که نوشتن یک زمان در این شرایط همانند بستن یک موتور جت به یک گاری است. موتور که بکار می افتاد ،گاری متلاشی میشد و موتور هم بی مصرف میماند اینطور بود اما من از رو نمیرفتم و دائم می اندیشیدم
بهر حال حرفه من نویسندگی بود و بدون این کار زندگیم معنایی نداشت آن شب هم در حالی که شام را آماده میکردم راه میرفتم و میاندیشیدم که تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم گفتم بله؟
صدای مردی به گوشم خورد که پرسید خانم پ؟
گفتم خودم هستم
سلام بر شما اسم من منوچهر است.
گفت:
به اندیشه فرو رفتم تنها یک منوچهر میشناختم که در واشنگتن زندگی می کرد و آوایش هم با این

شخص فرق داشت چنین به اندیشه ام رسید که صاحب صدا باید خیلی جوان باشد پرسیدم آیا من
شما را می شناسم؟
گفت نه
:پرسیدم میتوانید بگوئید تلفن مرا از چه
کسی گرفته اید؟
گفت: دوستی از دوستانم برادر شما را می شناسد. تلفن شما را از ایشان گرفتم.
بعد گفت من از دوستداران کتابهای شما هستم همه آنهایی را که بشود در ایران تهیه کرد خوانده ام
امیدوارم مرا جزو دوستانتان بپذیرید
سپاسگزاری کردم بسیاری اوقات افراد بمن تلفن میکردند و ابراز مهربانی می نمودند منوچهر گفت علت این که مزاحمتان شدم این بود که خواهان دیدار با شما بودم سبب مندی مهمی است که باید با شما در میان بگذارم
گفتم با کمال میل هر قدر که وقت لازم باشد در خدمت هستم.
گفت: اگر همین امشب به دیدارتان بیایم گرفتاری ویژه ای دارید؟ به ساعتم نگاه کردم هشت و ربع بود گفتم اشکالی در این نمی بینم. من کارو بار مهمی ندارم جز اندیش ورزی و میتوانم این کار را به فردا موکول کنم. خندید گفت: من در تهران هستم. فقط کافی است تا دستگاج را به خود ببندم و عرض و طول جغرافیائی را میزان کنم. در نتیجه اگر شما نشانی خود را به من بدهید من در عرض چند دقیقه از طریق نقشه دقیقی که دارم محل سکونت شما را پیدا خواهم کرد.
شگفت زده پرسیدم شوخی می کنید؟
گفت: باور کنید قصد شوخی ندارم شما نویسنده اید و من کاشف و مخترع برای واژه کاشف واژه سرراز «بردار را ساخته ام و برای واژه مخترع «ساختاروند».
گفتم: واژه عجیب دیگری هم ساخته بودید دستگاج». این به چه معنی است؟ گفت: این ترکیب دستگاه و جابجائی .است بر این گمانم که باید برای ابزارهای نوین واژگان نوین
آفرید.
گفت:
گفتم: آقا به نظرم میرسد که شما دارید مرا مسخره می.کنید همه حرفهای شما عجیب است. ن خانم اگر به من پنج دقیقه مهلت بدهید شرفیاب خواهم شد و از نزدیک یک دیگر را خواهیم شناخت. بعد هم من دارم با تلفن حرف میزنم و پول آن دارد بالا میرود. شما لطفا نشانی دقیق خود را بدهید و من با یاوری کتابهای جغرافیائی مکان دقیق شما را پیدا خواهم کرد و به شما قول می دهم تا در
وسط اتاق شما ظاهر شوم نشانیها را دادم گفت من تا پنج دقیقه دیگر نزد شما هستم.

برای خرید کتاب شیوا  نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب نبات سیاه اثر بهمن فرسی

دانلود کتاب نبات سیاه اثر بهمن فرسی

 

نمی دانم کجا میرفتم مگر شما میدانید؟ شاید به یکی از آن پرسه های کورانه که بازهم برم میگرداند به چاردیواری مثلا خودم در سکوی قطار زیرزمینی بودم. حتماً منتظر قطار یارو که کله اش را تا بیخ خرخره تپانده بود در یکی از این مثلا کلاههای کشباف کیسه ای که فقط دو تا پارگی دارد مثلا برای دیدن غلتید کنار من خودش را کشاند زیر بناگوشم و
اس كيوز … نیزین …. می گو… استيشن … ایزترن … نوکی؟
تلگرافش به زبان بی زبانی انگلیسی که تمام شد، به فارسی گفتم: تا سه ایستگاه مونده به مقصدت با همایم از اونجا به بعدهم خیالت راحت باشه دیگه نمیتونی کم شی یا عوضی بری
موضوع سه ایستگاه مانده به مقصد یارو نمیدانم چرا و از کجا به زبانم آمد. سه ایستگاه مانده به مقصد او که نیزدن باشد. میشود ایستگاه کیلبرن ۲ . من کیلبرن بناست پیاده بشوم؟ نمیدانم یعنی بنا که مسلماً نیست. در هر صورت اگر خیال می کنید جواب من به یارو زیادی از سر دلسیری یا دلپری بوده، از شما پوزش می خواهم به طرف که دیگر دسترسی ندارم اما از شما گذشته خود یارو بگذارید خیال خودم و شما را راحت کنم ا اصلاً محض خاطر شما ، از اینجا به بعد بجای یارو مینویسم ،مشدی بله اما از شما گذشته خود مشدی نجات یافته و جان گرفته و گل از گل شکفته کله از کاپوت کشباف بیرون کشید و احساساتش را بر بال کلماتش نشاند که

به علی خیلی چاکرتیم بابا زبون سرشون نمیشه این لامروتا. صدتا از این بیلمزا
فدای به همزبون ینی صاف و پوس کنده خدا پدرتو بیامرزه
بی آن که نگاهش کنم گفتم
خدا خودمو بیامرزه
بعد مشدی را زیر نگاه گرفتم چشم مشدی چند ثانیه به دهان من ماند. چون دهان من باز نشد و دنباله سخنی از آن در نیامد مشدی ترمز خالی کرد. دچار چیز پیچه و این گیجه شد. با شتاب زیپ کاپشن پفالش را تا زیر جناغ پایین کشید تا سینه و گردن را – اگر داشت – کمی هوا بدهد كرده كله اش آنگ نشسته بود روی خط شانه ، حتی اندکی رفته بود توی تنه. عین مکزیکی ها و سرخپوستها . خلاصه: گردن نداشت از چاک زیپ کاپشن کله يك خروس خوشگل لاری عین فنر زد بیرون. تاج و غبغبی رقصاند. نوکی به اینسو و آنسو پراند. . دست آخر، انگار که من در ته چاهی باشم كله يكور كرد و با يك چشم کاملا دریده به من خیره ماند. مشدی که به هوای مالیدن سروسينه تقلا كرد كله خروس را بچپاند زیر کاپشن و حریف نشد.

 برای خرید کتاب نبات سیاه نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید. و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

 

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب نامه ها اثر بزرگ علوی

دانلود کتاب نامه ها اثر بزرگ علوی

 

 مطالب نامه ها چه اثری می توانست در فکر و عمل خود او داشته باشد؟
او جواب آنچه کرده بود می توانست پس ببدهد.اگر روزی قرار بود که حساب پس داده شود از محاسبه باکی نداشت.انچه کرده بود در مقابل بلایی که به سرش اورده بودند هیچ بود.
ایا او بیشتر زهر زندگی را چشیده بود یا تمام ان کسانی که بنا به ادعای نویسنده گمنام نامه ها او بدبختشان کرده به زندان افکنده و یا نابودشان ساخته بوئ؟
یک روز خوش در زندگی نچشیده بود. وقتی بچه بود و به مدرسه میرفت بچه های دیگر از دیدار او بیزار بودند.
اورا به بازی نمی گرفتند. در کلاس هیچ شاگردی رفبت نمی کرد پهلوی او بنشیند.جای پهلئیی او همیشه خالی بود. معلم هم با اکراه از او درس می پرسید. اغلب نمره های بد می گرفت. چقدر زجر کشید تا توانست وارد مدرسه سیاسی بشود و دیپلمی بگیرد.
فقط برای اینکه لبهای او گرد و ورقلنبیده بود بچه هها اسمش را گذشاته بودند لب غنچه ای وقتی بزرگ شد کسی نمی خواست زنش بشود.
اخ بیایند حساب کنند او جوابشان را حاضر داشت نه نامه ها نمی توانست در خود او اثری داشته باشد.
اما دخترش را ازش گرفتند. وقتی بازپرس خصوصی به او گفت که شهربانی نزدیک است نویسنده نامه ها را پیدا کند از خوشحالی در پوست نمی گنجید.دلش خواست در محکمه متهم را ببند. در عوض شیرین او را دم مرگ بیکش و مونس گذاشت

 

برای خرید کتاب نامه ها نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید . و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

کتاب داستان ایرانی
منتشر شده در

دانلود کتاب سلیمان خان قانونی و شاه طهماسب اثر آلفرد لابی ار ترجمه ذبیح الله منصوری

دانلود کتاب سلیمان خان قانونی و شاه طهماسب اثر آلفرد لابی ار ترجمه ذبیح الله منصوریش

 در زمانی که سرگذشت ما شروع زیباترین شهرجهان قسطنطنیه بود و آن شهر قلب امپراطوری عثمانی بشمار میآمد و در آن شهر عماراتی وجود داشت که مجموع آنها را سرای میخواندند و سرای قلب قسطنطنیه بود.
چون نه فقط سلیمان خان قانونی با حرم خود در آن سرای سکونت داشت بلکه سازمان های حکومتی که مجموع انها موسوم به دیوان بود در آن سرای کار میکرد.
بنابراین می توان گفت که سرای قلب امپراطوری عثمانی بود.
در ایام هفته نزدیک سرای غیر از سکنه آن و کسانی که با سرای کار داشتند مشاهده نمی شدند.
اما روز جمعه در پیرامون سرای و حیاط های آن جمعیتی انبوه بچشم میرسد چون در آن روز سلیمان خان قانونی امپراطور عثمانی برای نماز روز جمعه به مسجد ایاصوفیه میرفت و همه میخواستند اورا ببینند.
سرای دارای حیاط های متعدد بود و در روز جمعه بزرگانی که اجازه داشتند وارد سرای شوند در سه حیاط برای دیدن سلیمان خان قانونی قرار می گرفتند.

ایلچی ها که فرستادگان سلاطین جهان بودند در ح حیاط اول که بلافاصله از کوشک مخصوص سلیمان خان قرار داشت اورا میدیدند و سلیمان که سوار بر اسب از آن حیاط میگذشت عنان اسب را مقابل ایلخچی ها می کشید و با چند کلمه با انها خوش باش می گفت و بعد براه میافتاد و وارد حیاط دوم می شد.
در حیاط دوم سلاطینی که دست نشانده سلیمان خان یعنی خراج گزار او بودند یا نمایندگان انها حصور داشتند و چون اکثر انها دارای کیش اسلام بودند سلیمان خان چند لحظه مقابل انها متوقف میکرد و برای همه توفیق عبادت خداوند را می طلبید.
بعد عازم حیاط سوم میگردید.

برای خرید کتاب سلیمان خان قانونی و شاه طهماسب نسخه چاپی اینجا کلیک نمایید . و برای دانلود رایگان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.