غروب ساحل

کتاب غروب ساحل نوشته عفت رحمانی

وقتي به خودم اومدم كه خيلي دير شده بود. وقتي دوباره ساحل رو ديدم، فهميدم كه از كودكي عاشقش بوده م و خبر نداشته م. فهميدم سرنوشت ما از همون روزها به هم گره خورد. همون روزها كه اون رو روي تاب مي نشوندم و هل مي دادم و باد موهاي زيباش رو به اين طرف و اون طرف مي برد. همون روزهايي كه وقتي باهام قهر مي كرد، قلبم مثل آونگ به سينه م مي كوبيد. همون روزهايي كه وقتي مي ديدمش، صورتم سرخ مي شد و صدام مي لرزيد. من از همون روزها عاشق بودم، ولي دركش برام مشكل بود.