ساعت 4 آن روز

کتاب ساعت 4 آن روز نوشته مهین محتاج

با هم قدم زنان حياط را دور مي زدمي و هر دو احساس مي كرديم كه يك زنداني سياسي با همه ابهت و اعتبارش هستيم. زنداني سياسي در نظر ما چه يك نفر، چه هزار نفر، و از هر مرام، كسي بود كه جرئت كرده بود برخلاف ميليون ها نفر ديگر با يك حكومت عريض و طويل دربيفتد و زندگيش را به اميد گسترش عدالت و برابري به خطر بيندازد. صدايي آمرانه پرسيد: – مهين… شماييد؟ از وقتي كه يكي از همكارانم در اداره با نگاهي مشكوك صدايم كرد و گفت كه سه نفر مرد با من كار دارند، تا وقتي كه اين سه مرد جوان و غريبه و درشت هيكل را ديدم، شايد چند ثانيه بيشتر طول نكشيد. بهت زده نگاهشان كردم و گفتم:…