3 نفر در حال مشاهده محصول هستند

روی بال پروانه

شناسه محصول: 4802

کتاب روی بال پروانه نوشته علم ناز حسن زاده

برای دریافت مشاوره با ما در ارتباط باشید.

ارسال سریع

با پست پیشتاز

پشتیبانی ۲۴ ساعته

و ۷ روز هفته

تضمین کیفیت

و تضمین اصالت

رضایت مشتریان

افتخار ماست

قیمت محصول

100,000 تومان

کتاب روی بال پروانه نوشته علم ناز حسن زاده

وقتی ترديد از شب می‌گذرد و طغيان نااميدی را به جلو می‌راند پروانه­ای بال و پر ريخته رؤیاهایم را از عشق سيراب خواهد كرد” آدم باید ته دلش مطمئن بشود که از خدا چه می‌خواهد، تا اگر به خواسته­اش رسید، پشيمان نشود. هر کسی آرزوهایش را دوست دارد و با آن زنده است، پس چرا باید آرزوی عوضی بکند؟ اعتراف مي­كنم، تجارب تلخ و شیرین زندگی معنی این جمله را به تلخي به من آموخت. انگار همین دیروز بود. کلاس ادبیات فارسی پشت سر هم دهن دره می‌کشیدم، شعرخوانی دبیر با صدای تودماغی­اش کسلم می‌کرد. گرمای آفتاب ظهر از پشت پنجره روی سرم می‌زد و پلک‌هایم مست خواب روی هم می‌افتاد. خدا خدا می‌کردم هر چه زودتر زنگ تنفس را بزنند، تا آبی به صورت بزنم و خواب از چشمم بپرد. زنگ که خورد، شتاب­زده خود را به دستشویی رساندم، خنکی آب روی پوست صورت و لب‌هایم دلچسب بود. دوست نداشتم سر کلاس بنشینم. همان لحظه تصمیم گرفتم از مدرسه جیم بشوم. هول ناظم سختگیر را داشتم که مدام در حیاط پرسه می‌زد. گاهی از همان پشت پنجره بیرون را زیر نظر داشت، یا دم در سالن ورودی در کمین می‌ایستاد. با چشم‌های درشتش که مثل حبه انگور سیاه در حدقه می‌چرخیدند، زاغ سیاه دخترها را چوب می‌زد. بعد از خوردن زنگ تنفس پا به پا کردم که دستشویی­ها خالی بشود، از درز درِ زنگ خورده داخل توالت تیغه دیواری را که از ساختمان دفتر جدا می­شد‌، سایه ناظم را دیدم که در نهایت کج شد و پشت اریب دیوار از جلو چشمم محو شد. حدس زدم باید به دفتر برگشته باشد. در یک چشم به هم زدن و با سرعت نور فاصله دستشویی تا دم خروجی را دویدم. از نفس افتاده، خود را پشت در دبیرستان رساندم. قلبم به شدت می­کوفت و تالاپ تلوپ از دهانم در می‌آمد، با تردید دور و برم را پاییدم، مثل این بود که کسی دنبالم گذاشته باشد. دل توی دلم نبود. موهایم دور صورتم افشان و پر پیراهنم کنار رفته بود. وقتی کنار خیابان راه افتادم، نفس بلندی کشیدم و در هوا فوت کردم. آسمان ظهر، آبی بود و خورشید مثل نگینی درشت الماس روی دامن آبی رنگش می‌درخشید. سعی کردم با حالتی عادی زیر سایه درختان قدم بردارم. نسیم ملایمی با تکان شاخ و برگ درختان پیاده­رو، خنکی فرحبخشی روی صورتم می‌پاشید، دستی به موهای سرم کشیدم. خودم را سرزنده و شاداب حس می‌کردم. راه می‌رفتم و با لذت به دور و برم نگاه می‌کردم. زودتر از همیشه خانه بودم. دنبال دلیل موجهی می‌گشتم تا اگر مادر مچم را گرفت؛ بهانه­ای بتراشم… «دبیرمون مریض شده و ما رو زودتر به خونه فرستادند.» آرزو کردم مادر خانه نباشد. نقشه­ام این بود که یک راست به خانه بروم و پولم را بردارم و بازار بروم. خیلی زود یادم رفت که چند لحظه قبل از مدرسه فرار کرده بودم. لای در باز بود. پاورچین پاورچین رو به ورودی هال می‌رفتم که صدایی از داخل شنیدم. تصمیم داشتم بلوزی بخرم و باقی را در بانک بگذارم، البته دفترچه بانکی نداشتم. تازه می‌خواستم یکی افتتاح کنم. پیش خود آرزوهای شیرینی در سر داشتم، می‌خواستم تا وقتی دیپلم می‌گیرم و دانشگاه می‌روم، به اندازه کافی پس انداز داشته باشم؛ یک ماشین نقلی بخرم تا وقتی دانشجو شدم، پای پیاده نمانم. به شانس عقیده­ای نداشتم ولی بعضی موقع‌ها واقعاً بد می‌آوردم. با آن همه دلهره از مدرسه در رفته بودم، پایم که خانه رسید، در سه ثانیه لو رفتم. در را که باز کردم، مینو را دیدم که وسط اتاق شاخ شمشاد ایستاده بود. او خواهر وسطی­ام بود و دبیرستان می‌رفت. هفته­ای یک ساعت زودتر تعطیل می­شد و آن یک ساعت باید از بخت بد من درست همان روز و ساعت ظهر بود. با دیدنم نگاه مشکوکش از کنجکاوی برق زد. «نفهمیدم! تو خونه چیکار می‌کنی؟!» سؤالش را نشنیده گرفته و پیش دستی کردم و گفتم: «وا… ترسیدم! وسط اتاق شاخ شدی که چی بشه؟»…

نقد و بررسی‌ها

هنوز بررسی‌ای ثبت نشده است.

اولین کسی باشید که دیدگاهی می نویسد “روی بال پروانه”

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

شما باید وارد سیستم شوید تا بتوانید عکس ها را به بررسی خود اضافه کنید.

حمل و نقل کالا

سایر محصولات