آراگون

کتاب آراگون نوشته کریستوفر پائولینی

داستان درباره پسريست به نام اراگون كه از كودكي نزد داييش گارو و پسر داييش روران در دهكده اي به نام كارواهال درنزديكي جنگل اسپاين از رشته كوه هاي سرزمين الاگيزا زندگي ميكند. باد در دل شب زوزه مي كشيد و بويي به همراه مي آورد كه همه چيز را تغيير مي داد ، شبحي قد بلند سرش را بالا گرفت و با نفسش هوا را فرو برد ، شبيه انسان بود و تنها تفاوتش موهاي ارغواني و چشمان قرمز رنگش بود. او از روي تعجب پلك زد . پيام درست بود : آن ها اين جا بودند . يا اين كه اين يك دام بود ؟ او احتمالات را سنجيد و سپس با سردي گفت :« متفرق بشين ؛ متفرق بشين . پشت درخت ها و بوته ها پنهان بشين . هر كسي كه مياد جلوش را بگيرين … يا اين كه بميرين .» در اطرافش دوازده اورگال در حالي كه شمشيرهاي كوتاه و سپرهايي آهني با نقش هاي سمبوليك سياه در دست داشتند لخ لخ كنان قدم مي زدند . آن ها شبيه انسان هايي با پاهاي خميده و بازوان كلفت حيواني بودند ؛ بازواني كه گويي فقط براي خرد كردن ساخته شده بود …